آبپاش
آتش سیگار را توی زیر سیگاری تکاندم و " یوسف آباد , خیابان سی و سوم " را گذاشتم توی قفسه ی کتاب. کمی از خاکستر سیگار ریخت روی موکت که با کف دست لای پرزهای موکت ناپدیدش کردم. ته سیگارم را چلاندم ...
توی زیرسیگاری و بلند شدم.رفتم طرف آشپزخانه.توی آشپز خانه شیر آب ظرفشویی که چکه میکرد را محکم کردم و مثل همیشه با بی ربط ترین دلیل ممکن در یخچال را باز کردم. زردی نور چراغ یخچال را توی تاریکی دوست دارم.در یخچال را بستم و از آشپز خانه بیرون آمدم. توی راهرو که آمدم پشتم به در ورودی آپارتمان و دریچه ی کولر بالای در بود.تنها دریچه ی کولر آپارتمان پنجاه متریم بالای در ورودی است.
برچسب ها : ,
ﭼﻮ ﻋﻀﻮﻱ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ | ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ ،ﻣﻌﻠﻢﮔﻔﺖ: ﺑﻘﻴﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﮔﻔﺖ: ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ ، ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﻳﻌﻨﻲﭼﻲ ؟ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻲﺣﻔﻆ ﻛﻨﻲ؟!
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:ﺁﺧﺮﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﻳﺾ ﺍﺳﺖ ﻭﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ،ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭﻣﻴﻜﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ
ﻣﻦﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﺭﻫﺎﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭﻫﻮﺍﻱ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺷﻢ ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ
برچسب ها : ,
مردی چهار پسر داشت.
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده.» پسر دوم گفت: «نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»
پسر سوم گفت: «نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.» پسر چهارم گفت: «نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش!»
برچسب ها : ,
سیب قندک
پدرم هنوز نیامده بود و من گوشهی حیاطی که رفتهرفته در تیرگی و خنکی آخرین شبهای بهار فرو میرفت، با اسبم خداحافظی میکردم و پیش از آنکه هوا کاملا تاریک شود، به اتاقی که هنوز بوی چراغِ تازه روشن شده میداد میرفتم. اسبم تنهی تنومندِ درخت مو بود که از باغچهی گوشهی حیاطمان درآمده، کمی روی زمین خزیده و از زاویهی دو دیوار به سوی پشتبام بالا رفته و شاخوبرگ خود را روی دیوارِ مشترک ما و همسایه پراکنده بود. اسبم راهوار نبود ولی من با خیالهای کودکانه سوارش میشدم و به همهجا میرفتم. از روی سر همهی بچههای گذر میپریدم. به میدان مشق میرفتم، به نقارهخانه. نقارهخانه در خیال کودکانهی من، جعبهی همه صداها بود که آدمهایش از اشعهی زرین صبح و تیغههای ارغوانی آفتاب غروب ساخته شده بودند!
برچسب ها : ,